نوشتن

این روزها مشغول خوندن کتابهایی با کانتکست نوشتن  همزمان با درس های فکر کردن با کمک نوشتن متمم هستم. بعضی از کتابها رو مدت ها توی کتابخانه داشتم,  چند جلد جدید خریدم, چند جلد رو قبلا خونده بودم صرفا به خاطر لذتی که متن های کتاب بهم میدادن و نه برای یادگیری. این رو از هایلایت های کتاب میتونم خوب بفهمم.

این درس ها و تمرین ها بخش تاریکی از ذهن ام رو داره روشن میکنه که قبلا ازش اطلاع درستی نداشتم. اطلاع درست رو کاملا دقیق نوشتم. چون اطلاع داشتم. اما نادرست و غیر مفید.

از کودکی میدونستم که توی مغز من مشکلی وجود داره اما اسمی برای اون توی ادبیات من وجود نداشت. نقطه مفقود همه یادگیری هام دقت و تمرکز بود. به سختی تمرکز می کردم و  به راحتی دیسترکت می شدم. شاید دیسترکت شدن در دوران اینترنت و بمباران نوتیفیکشن ها چیز عجیبی نباشه اما ما از دهه هایی میایم که آتاری بازی هامون فقط برای اخر هفته ها بود. لیله بازی تنها توی ساعات روشنی روز و فصل تابستان امکان پذیر بود و عملا تفریحی به جز درس برای بچه هایی مثل من وجود نداشت. ساعت های زیادی از کودکی و نوجوانی رو توی زیرزمین خونه که ساکت ترین و کورترین بخش خونه بود میگذروندم. بین دفترها و کتابهای خودم. حتی سکوت زیرزمین هم توانایی رام کردن ذهن بی دقت من رو نداشت.

کلاس های درس تایم فرار و بی حوصلگی بود. حرفهای معلم خسته کننده و تکراری به نظر می رسید و نمیتونست من رو به خودش جذب کنه. معلم ها میدونستن که میفهمم که بلدم که درسی که داره بیان میشه خیلی کمتر از چیزیه که مورد انتظار منه. اما بی دقتی و شیطنت سر کلاس، تنبیه داشت: جواب دادن به سوالات پای تخته.

تقریبا تمام دوران مدرسه در حال جواب دادن به سوال ها بودم. گاهی خوب جواب میدادم گاهی با اینکه پاسخ رو می دونستم توانایی جمع کردن ذهن ام برای بیان پاسخ سوال رو نداشتم. جواب ندادن هم تنبیه داشت: چوب معلم.

اوایل دهه سوم زندگی وقتی پزشک ADHD رو تشخیص داد سر به هوایی های من یه اسم دیگه پیدا کرد: بیش فعالی.

حتی تشخیص و درمان هم کمک چندانی به این ذهن نکرد. تنها چیزی که تغییر کرده بود یه اسم جدید توی دایره واژگان من بود.

دیگه مدرسه و درس تمام شده و بود و وارد دنیای کار شده بودم.اینجا هم همراه همیشگی من تاثیرهای منفی خودش رو نشون میداد. چاره ای نداشتم جز اینکه هر موضوعی رو چند مرتبه چک کنم. نکنه اشتباه شده باشه. نکنه درست متوجه نشده باشم. نکنه بگن چه کارمند نفهمی.

الان در سالهای پایانی دهه چهارم زندگی,  هنوز بخش زیادی از توانایی و انرژی روزانه من صرف آروم کردن این ذهن میشه. یه زمانی تنها گزینه روی میز درس بود که باید بهش رسیدگی می شد. الان هزار و یک موضوع ریز و درشت روی میز زندگیه و من کاملا بدون سلاح جلوی اون هستم.

البته دارم سلاح می سازم. شاید هم سلاح ساخته شده ایه که تنها کاری که باید انجام بدم یادگیری استفاده از اونه: نوشتن.

نوشتن داره بهم کمک میکنه به ذهن ام نظم بدم و با دیدن خود عریان ام روی کاغذ، با پیش فرض های پنهان در این هزارتوهای ذهن بیشتر آشنا بشم و در واقع یه باز سازی شناختی داشته باشم.

شاید اگه بخوام ساده بگم هدف ام اینه: می نویسم تا بفهمم.

بوکفسکی راست میگفت: نوشتن, آخرین روانپزشک است.

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *